داریوش اقبالی

به وبلاگ من خوش آمدید

162. تغییر استایل و دیگر قضایا

فردا یه هفته دیگه پیش رومه. همیشه به شنبه ها به چشم یه شروع جدید نگاه میکنم. احتمالا اختراع هفته، بهترین اختراع تاریخ بشریت بوده. تو یه هفته، آدم فرصت کافی برای پیشبرد اهداف و برنامه هاش داره و در عین حال، این واحد 7 روزه به قدری هم طولانی نیست که خستگی مضاعفی با خودش بیاره. صبح میخواستم برم یه دوش بگیرم. ریش تراش رو که برداشتم، یه لحظه تو آینه به خودم نگاه کردم و تصمیمم عوض شد. حس کردم با لاغر شدن نسبی صورتم، میتونم ته ریش یا شاید ریش داشتن رو برای مدتی
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

163. فشار خون بالا!

دیروز بعد کلاس حس کردم حالم اصلا خوب نیست. احساس سرگیجه و گرمای وحشتناکی داشتم. رفتم بخش غدد و به بچه ها گفتم فشارمو بگیرین. و بله فشارم 18 روی 12 بود ظهرش تو خونه دو بار فشارمو گرفتن که خوب فشار بزرگ تا 15 عقب نشینی کرد، امروز هم یه نوبت فشارم 14 رو 7 شد و یه بار هم 12.5 رو 8. فکر کنم الانم بالاست چون احساسش میکنم. اما خوب قطعا مثل اون روز به 18 نرسیده! این دو روز واقعا حالم بد بود. میدونید من هیچوقت بدنمو دوست نداشتم.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

164. چی بگم؟

اصلا نمیدونم چرا باید بنویسم. نمیدونم چرا، ولی حس میکنم اصلا نوشتنم نمیاد. حتی نمیدونم باید چی بنویسم. اینجور جاها آبجی مریم میگفت با فلاسک نشستم دم وبلاگت تا یه چیزی بنویسی :) ولی الان دیگه نیست و رفته از وبلاگ، همه ماهایی که میشناختیمش حمایت یه خواهر بزرگتر و مهربون رو از دست دادیم. اگه مریم اینجا رو میخوند، بهش میگفتم مهم نیست اگه مریض شدی، ما همه پشتتیم و همیشه دوستت داریم. الانم به تصمیمت احترام میذاریم و همیشه برای سلامتیت دعا میکنیم ❤️ میخواستم
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

165. من خسته ام رئیس!

وقتی 7 سالم شد، بابا و مامانم با کلی پرس و جو منو تو یکی از بهترین و گرونترین مدارس غیرانتفاعی شهر ثبت نام کردن. تو اون سالها که تو مدارس بچه ها از سر و کول هم بالا میرفتن و سه تا سه تا پشت یه نیمکت مینشستن، مدرسه من دو تا حیاط بزرگ داشت. پشتش یه پارک بزرگ بود با منظره زیبا. برا بیشتر مدارس مهم این بود که چطور با وجود برگزاری مدرسه تو دو شیفت صبح و بعد از ظهر بتونن این همه دانش آموز رو تو مدرسه شون جا بدن، برای مدرسه ما مهم داشتن کلاس زبان و نقاشی و
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

166. داستان اولین دوست دختر من😂

​​​​​​هر کی رمز میخواد لطفا اطلاع بده :)
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

167. پستی برای خودم

رمز این پست به هیچکس تعلق نمیگیره عزیزان. امیدوارم دلخور نشید راستی امروز روز جهانی پزشک جوان هم هست که به طور ویژه به زهراجان و حسن جان، پزشکان جوان وبلاگی تبریک عرض میکنم. حالا گول اسم وبلاگمو نخورید، قبلا هم گفتم که من هنوز نیمه راهم و پزشک محسوب نمیشم. اگه خدا بخواد یه روز خودمم مشمول این تبریک میشم. همینطور به فاطمه که دانشجوی پزشکی هستن، به صورت علی الحساب(!) تبریک میگم به شرطی که بعدا رایگان ویزیتم کنه.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

168. برای داداش علیرضا 💔

مهندس امروز یادت افتادم نمیدونی چقدر غصه خوردم اگه بابات شهید نمیشد امروز بهت افتخاااار میکرد. افتخار میکرد به پسری که تو بهترین دانشگاه‌های ایران تحصیل کرده، حافظ کل قرآنه و استاد دانشگاه شده. اما شاید بیشتر از همه به این افتخار میکرد که هیچوقت شرف و اصالتتو به هیچی نفروختی. حتی به قیمت از دست دادن همه چیزایی که میتونستی داشته باشی و لایقشون هم بودی، حاضر نشدی شرفتو بفروشی. وقتی به بزرگی تو نگاه میکنم، به رنجی که میکشی، به درخششی که تو چشماته، به قدرتی که
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

169. سفیدبرفی

میشه دعای من اینه که خدایا، منو از شر آدمای بد حفظ کن. خدایا من آبرومو و زندگیمو به تو میسپرم و جز تو هیچکسی رو ندارم. حتی اگه کاهل نمازم، حتی اگه گناهکارم، خودت بهتر از هر کسی میدونی که دوستت دارم و فقط تو رو میپرستمت! خوب، راستش خدا هم همیشه آدمای خوب و آدمای بدی رو جلو روم گذاشته. آدمای خوبی که کمکم کردن و آدمای بدی که درسای زندگی یاد گرفتم از برخورد باهاشون. مثلا یاد گرفتم به هر کسی اعتماد نکنم، راحت «نه» بگم و از این دست مسائل.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

170. اولین هفته تابستون

تقریبا میشه گفت اولین هفته تابستون به زودی تموم میشه. الحمدلله حال دلم یه چند روزیه بد نیست. دیروز عصر رفته بودم خونه خاله‌ام، تو خونه‌شون حس کردم پام تکون نمیخوره و نفسم تنگ میشه. مثل روز جلوی چشمم بود دلایلش. تنبلی. چند وقتی بود به بهونه دیر کردن، با ماشین بابا میرفتم بیمارستان. از صبح امروز مجددا ماشین رو گذاشتم تو پارکینگ بمونه و خودم راه افتادم. یه مسیری هم پیاده روی کردم. از فردا صبح میخوام یکمم زودتر راه بیفتم و بیشتر پیاده روی کنم.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

171. پراکنده

۱. چند وقت قبل مهسا داشت وبلاگمو میخوند، گفت رو نوشته‌های پراکنده کراش زدم. خودمم راستش پراکنده‌ها رو خیلی دوست دارم بچه‌ها اول کاری، لطفا دعا کنید برای سلامتی همه بیماران، تو این مدت بین دوستان وبلاگی خیلیاشون یا خودشون یا عزیزانشون مریض شدن. خدایا سلامتی رو به همه این بنده‌های خوبت برگردون. الهی آمین! تو وبلاگ راه ناتمام، پستی خوندم در مورد دوستی وبلاگی. میبینم واقعا خیلی دوستیای وبلاگی برام مهمن.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:23 توسط نویسنده |

صفحه قبل 1 صفحه بعد